نشسته بودم روی آستانه ی درِ آهنی حیاط.
به سکوت مقابلم چشم دوخته بودم و خنکیِ شامِ خرداد توی صورتم می خورد .
چراغک های دوردست را زل زل نگاه می کردم و ته دل خدا خدایم به هوا بود که کسی مسیرش به این کوچه و این خیابان نخورد که این سکوتِ بکر را بهم بریزد!
به روز های بعد از این می اندیشیدم و مرددا گاهی بر میگشتم و خودم را نگاه می کردم .
خودی که نمیدانم آن موقع هم قرار است با این بلاتکلیفی و بی مصرفی سر و کله بزند؟
خانمِ خانه شده و شغل شریف خانه داری دارد دیوانه اش می کند؟
یا دغدغه دانش آموزان و بخشنامه های ارسال نشده به ستوه آورده اش؟!
حقیقتا اینکه می گویند بهار عمر جوانی ست در این مملکت ِ لا مروت گزافه ای بیش نیست.
مگر اینکه من از غافله ی جوان ها به در باشم و به هیچ کجا بندی نداشته باشم که انقدر به قول آن ها بهار زندگانی ام زمستان سخت و سرد و استخوان سوزی ست . . .